نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

سلام
من یه دختر معمولی ام.
ولی تصمیم دارم یه کار غیر معمولی بکنم!
کامنت هایی که دارای محتوای بازدارنده باشن، به سرعت پاک میشن!
پس حواستونو جمع کنین!‌ فقط میتونین سوال بپرسین. فقققققط همین!
چون من هدفم اینه که به آدمای مثل خودم کمک کنم.
برو که رفتیم!

بایگانی

آخرین مطالب

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک هفته پیش، بالاخره تصمیمم را گرفتم. مدت طولانی ای بود که درگیر بودم. نمیدانستم واقعا میتوانم یا نه. ولی از روزی که تصمیمم را گرفتم، حالم خیلی خوب است. احساس میکنم همه چیز توی دستان من است. فکر کن من! ‌منِ من! البته همه چیز که میگویم همه چیز هم نیست. خودم است! فکر کن، به خاطر این که خودت توی دست خودت باشی اینهمه ذوق کنی!

(زندگی آدم که دست خودش نیست. لااقل مردنش را در دست بگیرد.)

خب. چرا این تصمیم را گرفتم؟‌

میدانید، این که اگر من، پارسال این کار را میکردم، یا مثلا سال آینده همین موقع، هیچ چیز، هیچ چیز هیچ فرقی نمیکرد. جز این که اگر بگذارم سال نهم هم تمام شود، آن وقت میگویند: دختره با سیکل از دنیا رفت! تنها فرقش همین است. زندگی من همیشه همین بوده. اصلا نمیدانم خدا،‌ که مثلا دارد همه چیز را برنامه ریزی و مدیریت میکند، چرا اصلا یادش رفته که یک اتفاقی برای من بیاندازاند؟! نه این که بگویم حتما اتفاق خوب. نه دیگر اینقدر هم پرتوقع نیستم. حد و اندازه خودم را میدانم! فقط یک اتفاق. حتی کوچک. یک چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده باشد.

مشکل شما این است که فکر میکنید آدم برای این که خودکشی کند، حتما باید شکست عشقی خورده باشد. یا رتبه کنکورش افتضاح شده باشد. یا مامان بابایش دوستش نداشته باشند. خب اینها درست. ولی یک حالت دیگر هم هست:‌ این که هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده باشد. اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. اصلا تا همین حالا که برایتان گفتم، حوصله تان سر نرفت؟ من چهارده سال است دارم این اوضاع را زندگی میکنم. چهارده سال.

 هیجان انگیز ترین اتفاق زندگی من، کنکور محمد بود. دو سال کسل کننده کل خانه روی سایلنت بود و من لحظه شماری میکردم برای روزی که کنکور تمام شود و زندگیمان به حالت قبلش برگردد! این دیگر ته هیجان من بود!

روزی که محمد کنکورش را داد، بابا بعد از دو سال تصمیم گرفت ما را مسافرت ببرد. همان روز شال و کلاه کردیم و به اتفاق آقامحمد که به آغوش خانواده برگشته بود و مامان قربان صدقه اش میرفت، رفتیم سفر. ولی خب... سفر رفتن ما!

بگذارید ماجرای تمام سفرهایی که در طول عمرم رفته ام را برایتان تعریف کنم. اولین روزی که از خواب بیدار میشویم، بعد از خوردن صبحانه توی مهمانسرای اداره می رویم بازار. مادرم تا ظهر خرید میکند و من هم باید خودم را خیلی مشتاق نشان دهم. آخر من نمی دانم، چه چیزی توی پاساژ تبریز پیدا میشود که توی همدان نمیشود؟‌ ولی خب. مامان که توی گوشش نمیرود. فکر میکند مثلا سه جین جوراب پارازین توی شهر خودمان پیدا نمیشود. خب این هم تفریح او است دیگر. من هم چیزی نمیگویم. حداقل او حالش را بکند.

بعد توی یک رستوران، غذا میخوریم. البته میدانید که. غذا نمیتواند شنیسل یا خوراک میگو یا از این چیزها باشد. چون معلوم نیست چقدر آشغال تویش میریزند. فقط میتوانیم بین جوجه و کباب انتخاب کنیم. البته بهتر است کباب لقمه یا برگ بگیریم چون توی چرخ گوشت نمی رود و هزار جور آشغال تویش نیست.

بگذریم که کباب های اینطوری آنقدر سفت اند که از یک سیخ گنده من فقط دو تایش را میتوانم بخورم.

بعد برمیگردیم به مهمان سرا. در این قسمت من و محمد میخواهیم درباره رستورانی که رفتیم یا آدمهای مسخره ای که دیدیم حرف بزنیم. ولی مامان و بابا میگویند: ‌هیسسسس! البته فقط یکی از این س ها مال بابا است. بقیه اش را مامان میگوید. چون شدیدا روی خواب بابا حساس است و معتقد است که بابا اگر خوب نخوابد بدخلق و عصبانی میشود. مثل بچه کوچولوها!

من و محمد میدانیم که این قضیه شوخی بردار نیست. پس ما که خوابمان نمی آید، دهنمان را میبندیم و سعی میکنیم به کار دیگری سرگرم شویم. محمد گوشی اش را برمیدارد و من که گوشی ندارم به سراغ کتابهایم میروم. اما مامان، که گوشی برایش عادی است،‌ با دیدن کتاب شاخک هایش فعال میشوند و سریع میرود توی فاز درس و مدرسه.  «تو که داری کتاب میخوانی، چرا یک چیز به دردبخور نمیخوانی؟» حالا بیا و درستش کن.

بله. شب میشود و من که خوابم نمی آید اما هیچ کار دیگری هم نمی توانم بکنم، و با غلت زدن توی رخت خواب خسته تر شده ام، باید بلند شوم و در مراسم نوشیدن چای شرکت کنم. البته دوست ندارم ولی خب. رسم خانه ما این است که بعد از ساعت خواب، ساعت چای میرسد. همه باید چای بنوشند تا سرحال شوند.

 البته اگر محمد کافی میکسی چیزی توی کیفش داشته باشد، میتوانیم قایمکی برای خودمان توی لیوان های غیر شیشه ای بریزیم. (مامان نباید ببیند. البته نه این که دعوا کند ولی اینقدر ریز ریز درباره بچه های این دور زمانه و آن دور زمانه سخنرانی میکند که حوصله آدم را سر میبرد.)

بعد میرویم و در موزه های کسل کننده گشتی میزنیم. البته من و محمد بیشتر از این که عروسکهایی که لباس محلی پوشیده اند یا سنگ های تکه پاره یا نوشته های بیخاصیت را نگاه کنیم، به مردمی که می آیند توی موزه و سلفی میگیرند نگاه میکنیم و میخندیم.

بابا هم دستش را میگذارد زیر شکم گرد و خوش فرمش و به مامان که نگران است من و محمد گم شویم میگوید:‌ نگاه کن خانم. چه تمدنی داشتیم ما. این مهندسای امروزی مدرک گرا، کدومشون میتونن چنین اختراعات ارزنده ای داشته باشن؟

 و مامان تایید میکند. مثل همه حرفهای دیگر بابا که مامان تایید میکند. و تازه جالب اینجاست که بابا هر دفعه که مامان حرفش را تایید میکند ذوق میکند! حالا چرا نمیفهمد که مامان اصلا حرفهایش را گوش نمیدهد، ... نمیدانم.

وقتی بالاخره به خیابان راه پیدا کردیم، تنها اتفاق هیجان انگیز این است که سر راه،‌ من و محمد عقبتر از مامان و بابا راه میرویم و برای خودمان بستنی ای چیزی میخریم و میخوریم. البته نه این که فکر کنید من و محمد خیلی با هم رفیقیم ها. نه بابا! تا همین سه چهار سال پیش به طور مدادم در حال کتک کاری بودیم. قضیه این است که مامان محمد را میفرستد کنار من راه برود که یک وقت کسی من را ندزدد. و به این شکل من مجبور میشوم اخلاق مزخرف این بچه خرخوان خنگول را تحمل کنم. میدانید، احساس میکنم محمد هیچی، یعنی مطلقا هیچی حالیش نیست. اصلا آدم فکر میکند دارد با بچه کوچولوها حرف میزند. هر چیزی را باید صد بار برایش باز کنی،‌ آخرش هم میگوید داری چرت و پرت میگویی. دقت کنید که مشکل از نفهمی آقا نیست. من چرت و پرت میگویم!

بله. شب میشود و دوباره میرویم توی یکی از رستوران ها و دوباره کباب یا جوجه میخوریم یا اینکه اگر من و محمد زیادی هله هوله خورده باشیم، میرویم توی هتل و یک راست مسواک میزنیم و میخوابیم. تمام شد.

نمیدانم واقعا بقیه مردم چه کار میکنند. دیگر نهایت تفاوت توی شمال رفتن است. آنجا به جای پاساژ، هر روزمان را کنار دریا میگذرانیم. ولی من که نمیتوانم زیاد بروم توی آب. مامان خوشش نمی آید. هیچ وقت هم نمی آید برویم قسمت خانمها. میگوید ما که بی حیا نیستیم. فکر کن... بی حیا!

خلاصه که این هم از سفر رفتن ما.

یک وقتهایی سوالات خیلی سختی برایم پیش می آید. چرا بین اینهمه بچه ای که توی هفت هشت سالگی سرطان میگیرند، من نباید باشم؟ چه فرقی با آنها دارم؟‌چرا وقتی کل ایران روی گسل قرار دارد و تا حالا اینهمه زلزله تویش آمده، یکدانه اش نباید توی همدان باشد؟ نمیگویم کاش همه خانواده ام میمردند، ولی خانه مان که خراب میشد. لااقل یک خبرنگار می آمد و به عنوان یک بی خانمان با من مصاحبه میکرد. من هم گریه میکردم و میگفتم:‌ دست عروسکم توی خونه جا مونده. نمیذارن برم برش دارم. و آن وقت عکسم را با عروسک بی دست میزدند روی یک روزنامه معروف و همه کشور من را میدیدند و میگفتند: آخی. چه دختر بیچاره ای. هیچ کس شرایط این طفلی ها را درک نمیکند.

در اینجا، من لبخندی موزیانه میزدم و میگویم: چقدر غیرمعمولی!

لابد میگوید خب. بعد؟ همین دیگر. کافی نبود؟‌ به نظر من که زیادی هم بود. بالاخره من دو سال روی تصمیمم فکر کرده ام. و الآن که پانزده سالگی ام دارد تمام میشود، کاملا به خودم و تصمیمی که گرفته ام مطمئن هستم. فقط مسئله این است که قضیه به این سادگی ها که آدم فکر میکند نیست. باید حسابی برایش برنامه بریزم. کِی؟‌ کجا؟ و از همه مهمتر:‌ چطور؟

 

 

فاطمه غلامی
۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام. اسم من یاسمن است! خخ نه دروغ گفتم. اسمم پریا است... یا اسمم شادی است؟ فرق میکند اسمم کی باشد؟ خب، اسم هر کی هر چی باشد همان می شود دیگر. یعنی اگر به کسی بگویی مریم،‌ میشود مریم. مثلا وقتی غمگین میشود، میشود یک مریم غمگین. نه مثلا یک مینای غمگین. اینطوری نیست که وقتی مادر بچه می رود سونوگرافی، بهش بگویند بچه دختر است، اسمش هم نگار است. یا اسمش مریم است. یا ای بابا. اسمش قابل تشخیص نیست!

نه. آنها اسم نگار را انتخاب میکنند و روی بچه میگذارند. آن وقت بچه میشود نگار. نه هیچ چیز دیگری. به همین راحتی.

بگذریم. راستش را بخواهید اسم من فاطمه است. مثل همه فاطمه های دیگر. ولی خب خودم فاطمه نیستم. بله میدانم دارم حرف خودم را نقض میکنم. ولی خب همینطوری است دیگر. بعضی وقتها هم نمیشود. بعضی وقتها مامان بابا آنقدر احمقند که نمیفهمند این بچه هیچ چیزش شبیه فاطمه نیست. آن وقت آن بچه سعی میکند همه عمرش فاطمه باشد. اما نمیتواند. بعد از خودش تعجب میکند که چرا آن چیزی که باید باشد، ‌یعنی فکر میکند هست، نیست.

بگذریم. از اسمم بدم می آید. به خدا مثل مامانم شروع نکنید. من میدانم آن کسی که اسمش فاطمه بوده،‌ آدم خوبی بوده. ولی خب من که مثل او نیستم. من شاید یک مدل دیگری باشم. که شاید بد هم نباشد. ولی به هر حال، من فاطمه نیستم.

نه این که واقعا فاطمه زشت باشدها، ولی میدانید چیست، همه عمرم وقتی کسی صدا زده فاطمه، هشتاد نفر دیگر سرشان را برگردانده اند. این است که به جز وقتهایی که توی خانه خودمان هستم و مهمان نداریم، وقتی کسی صدا میزند فاطمه، من سرم را برنمیگردانم. صبر میکنم تا ببینم کسی میگوید: ‌آهاااای فاطمه با توام ها! آن وقت نگاهی میکنم تا ببینم آیا با من بوده یا نه. البته جالب است در بیشتر مواقع به این مرحله نمیرسد. و همیشه فاطمه هایی قبل از من بوده اند که سرشان را برگردانده اند و طرف هم دقیقا با همان ها کار داشته است. اصلا یک سری آدمها هستند که هیچ وقت وقتی سرشان را برمیگردانند، کسی نمیگوید با تو نبودم. حتی اگر اسمشان فاطمه باشد، از بین هشتاد تا فاطمه، کسی که باهاش کار دارند، همیشه خود آنها هستند. چرا؟ نمیدانم.

این توضیح نسبتا طولانی را دادم که بفهمید من فاطمه نیستم. هر جا هم که میگویم فاطمه مجبورم بگویم. چون اسم دیگری رویم نگذاشته اند.

اینها را گفتم که بگویم، همه زندگی من مثل اسمم است. فاطمه غلامی. به همین راحتی. به همین بیمزگی. همین الآن، مطمئنم که قیافه یکی از بچه های ننر دبستانتان آمد توی ذهنتان. لابد میخواهید تا آخر من را شکل او تصور کنید. ولی نه. به خدا من آن شکلی نیستم. من میتوانستم مهدخت خسروشاهی باشم. ولی فقط فاطمه غلامی ام. چرا؟‌ به خاطر این که  اجدادم، نه تنها اصل و نسبشان به هیچ آدم مهمی برنمیگردد بلکه در انتخاب اسم هم هیچ خلاقیتی به خرج نداده اند.

خب. هر جور دوست دارید. من را شکل همان فاطمه غلامی خودتان تصور کنید. ولی من او نیستم.

من کی ام؟ من، راستش را بخواهید یک دختر خیلی معمولی ام. از قیافه ام شروع میکنم. چشمهایم معمولی است. ولی خوب است. بد نیست. دماغ خوبی دارم. مثل بقیه بچه ها پف نکرده است. پوستم گندمگون است. نه خیلی تیره نه خیلی روشن. لبهایم هم... خوب است. یعنی همینطوری است دیگر. لب است. قدم متوسط است، نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه. موهایم هم مشکی مشکی نیست. ولی رنگ هم ندارد. صاف صاف یا فرفری هم نیست. معمولی دیگر. چی بهش میگویند؟‌ آهان حالت دار.

خب. حالا حتما میخواهید بپرسید:‌ خانم خوشگل کلاس چندمی؟

این سوالتان کفر من را در می آورد. من که میدانم خوشگل نیستم. نمیتوانید یک جوری بپرسید که هشتاد نفر دیگر دور و برم سرشان را برنگردانند؟ چه میدانم مثلا بگویید خانم‌معمولی، یا خانم‌متوسط. نه به خدا ناراحت نمیشوم. اتفاقا کلی هم حال میکنم که منظورتان به خودم بوده. به خود خودم. که درست است معمولی هستم، ولی خودم هستم. نه هشتاد نفر دیگر.

خیل خب. میگویم. کلاس هشتمم. مدرسه؟‌ یک مدرسه معمولی. درسم؟ نه درسم معمولی نیست! در مورد این یکی حق تصمیم گیری داشتم و تصمیم گرفتم که هر جوری میشود معمولی نشود. قبلن ها درسم خوب بود. (دبستان که بودم.) ولی بعدش که باید درس میخواندی، دیدم خیلی سخت است. همه دارند درس میخوانند. تو اگر یک ذره کمتر بخوانی، میشوی یک شاگرد معمولی. منطقی نیست. پس تصمیم گرفتم درس نخوانم تا بشوم یک شاگرد بد. و شما میدانید که رقابت بین شاگرد بدها برای بد بودن اصلا سخت نیست.

آره. من یک دانش آموز بد هستم. ولی فکر میکنم برای پدر و مادرم دختر خوبی باشم. چون از من راضی هستند. البته تا قبل از این که درسم بد بشود خیلی راضی بودند. ولی الآن، ماهی یک بار که کارنامه ماهانه را میدهند، ما با هم دعوا داریم. بعدش که قول میدهم ماه بعد جبران کنم خوب میشود. ماه بعد هم یک روز است دیگر. بیست و نه روزش بچه خوبی هستم. آن یک روز هم بد. راضی ام.

مامان و بابایم را دوست دارم. البته نه از آن دوست داشتن های افسانه ای. یک وقتهایی دوست دارم بمیرند. ولی خب، بیشتر وقتها دوستشان دارم. مامان بابا اند دیگر. در حالت معمولی، آدم مامان بابایش را دوست دارد. خوبند!

و برادرم. تهران درس میخواند. پزشکی. فکر کن! پزشکی! چه حوصله ای دارد. دو سالی که او داشت برای کنکور درس میخواند، زندگی ما زهر ماری بیش نبود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. دو سال نشستیم توی خانه تا آقا کنکورشان را دادند و رفتند که دکتر شوند. هر چه باشد آقا محمد شاگرد ممتازِ مدرسه‌ی ممتاز بودند. افتخار خانواده و استان بودند. آینده روشن کشور بودند. رتبه کنکورشان هم دو رقمی شد. یادم نیست چند ولی یادم است که تا چند هفته دپرس بود. انتظار داشت در بدترین حالت پنج و شش و اینها بشود. خخخ!

یکی از معدود افتخاراتم، برادرم است. هر جا بحث هوش و استعداد و این چیزها میشود، یادآوری میکنم که برادر من شاگرد اول تیزهوشان بوده است. میدانید،‌ خیلی تلخ است که پیش خودشان فکر کنند این دختره عجب خنگول است. ولی این که فکر کنند خانواده اینها کلا خنگول اند، خیلی بدتر است. به خاطر همین من همیشه این ها را میگویم و اضافه میکنم: انگار ‌هر چی هوش بوده رفته تو محمد. به ما چیزی نرسیده! این حرف اگرچه باعث میشود دلشان برای تو بسوزد ولی حداقل فقط فاطمه را خنگول میبینند. نه کل خاندان غلامی را. از تلخی ماجرا کم نمیشود ولی آبرویم کمی حفظتر میشود.

حالا که من را شناختید، دیگر کم کم میتوانم بگویم که چرا شروع کردم به گفتن این حرفها.... چرا شروع کردم به گفتن این حرفها؟!

نمیدانم. من هیچ چیز آموزنده ای برای شما ندارم. بابایم هر وقت میبیند کتاب داستان دستم گرفته ام، میگوید برو یک چیز آموزنده بخوان. میگویم چشم. میروم ادامه اش را توی اتاق میخوانم.

هر وقت هم که ماموریتی رفت و به عنوان سوغاتی، یک کتابی برای ما گرفت، یا درباره جنگهای صلیبی بود، یا تاریخ پیدایش دایناسورها با تصاویر جذاب برای نوجوانهای کوشا. طفلکی ها خیلی سعی کردند من هم کوشا بشوم مثل محمد. ولی نشد دیگر. یک وقتهایی نمیشود.

بله. داشتم میگفتم که چرا اینها را مینویسم. راستش این نوشته ها مثل نامه خداحافظی میماند. من میخواهم بروم. کجا؟‌ خودم هم درست نمیدانم.   

خلاصه حرفهایم:‌ من یک دختر معمولی ام که میخواهم یک کار غیر معمولی بکنم.

خسته شدم. بقیه اش را بعدا میگویم! 

فاطمه غلامی
۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر