نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

سلام
من یه دختر معمولی ام.
ولی تصمیم دارم یه کار غیر معمولی بکنم!
کامنت هایی که دارای محتوای بازدارنده باشن، به سرعت پاک میشن!
پس حواستونو جمع کنین!‌ فقط میتونین سوال بپرسین. فقققققط همین!
چون من هدفم اینه که به آدمای مثل خودم کمک کنم.
برو که رفتیم!

بایگانی

آخرین مطالب

من کی ام؟

يكشنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۴ ق.ظ

سلام. اسم من یاسمن است! خخ نه دروغ گفتم. اسمم پریا است... یا اسمم شادی است؟ فرق میکند اسمم کی باشد؟ خب، اسم هر کی هر چی باشد همان می شود دیگر. یعنی اگر به کسی بگویی مریم،‌ میشود مریم. مثلا وقتی غمگین میشود، میشود یک مریم غمگین. نه مثلا یک مینای غمگین. اینطوری نیست که وقتی مادر بچه می رود سونوگرافی، بهش بگویند بچه دختر است، اسمش هم نگار است. یا اسمش مریم است. یا ای بابا. اسمش قابل تشخیص نیست!

نه. آنها اسم نگار را انتخاب میکنند و روی بچه میگذارند. آن وقت بچه میشود نگار. نه هیچ چیز دیگری. به همین راحتی.

بگذریم. راستش را بخواهید اسم من فاطمه است. مثل همه فاطمه های دیگر. ولی خب خودم فاطمه نیستم. بله میدانم دارم حرف خودم را نقض میکنم. ولی خب همینطوری است دیگر. بعضی وقتها هم نمیشود. بعضی وقتها مامان بابا آنقدر احمقند که نمیفهمند این بچه هیچ چیزش شبیه فاطمه نیست. آن وقت آن بچه سعی میکند همه عمرش فاطمه باشد. اما نمیتواند. بعد از خودش تعجب میکند که چرا آن چیزی که باید باشد، ‌یعنی فکر میکند هست، نیست.

بگذریم. از اسمم بدم می آید. به خدا مثل مامانم شروع نکنید. من میدانم آن کسی که اسمش فاطمه بوده،‌ آدم خوبی بوده. ولی خب من که مثل او نیستم. من شاید یک مدل دیگری باشم. که شاید بد هم نباشد. ولی به هر حال، من فاطمه نیستم.

نه این که واقعا فاطمه زشت باشدها، ولی میدانید چیست، همه عمرم وقتی کسی صدا زده فاطمه، هشتاد نفر دیگر سرشان را برگردانده اند. این است که به جز وقتهایی که توی خانه خودمان هستم و مهمان نداریم، وقتی کسی صدا میزند فاطمه، من سرم را برنمیگردانم. صبر میکنم تا ببینم کسی میگوید: ‌آهاااای فاطمه با توام ها! آن وقت نگاهی میکنم تا ببینم آیا با من بوده یا نه. البته جالب است در بیشتر مواقع به این مرحله نمیرسد. و همیشه فاطمه هایی قبل از من بوده اند که سرشان را برگردانده اند و طرف هم دقیقا با همان ها کار داشته است. اصلا یک سری آدمها هستند که هیچ وقت وقتی سرشان را برمیگردانند، کسی نمیگوید با تو نبودم. حتی اگر اسمشان فاطمه باشد، از بین هشتاد تا فاطمه، کسی که باهاش کار دارند، همیشه خود آنها هستند. چرا؟ نمیدانم.

این توضیح نسبتا طولانی را دادم که بفهمید من فاطمه نیستم. هر جا هم که میگویم فاطمه مجبورم بگویم. چون اسم دیگری رویم نگذاشته اند.

اینها را گفتم که بگویم، همه زندگی من مثل اسمم است. فاطمه غلامی. به همین راحتی. به همین بیمزگی. همین الآن، مطمئنم که قیافه یکی از بچه های ننر دبستانتان آمد توی ذهنتان. لابد میخواهید تا آخر من را شکل او تصور کنید. ولی نه. به خدا من آن شکلی نیستم. من میتوانستم مهدخت خسروشاهی باشم. ولی فقط فاطمه غلامی ام. چرا؟‌ به خاطر این که  اجدادم، نه تنها اصل و نسبشان به هیچ آدم مهمی برنمیگردد بلکه در انتخاب اسم هم هیچ خلاقیتی به خرج نداده اند.

خب. هر جور دوست دارید. من را شکل همان فاطمه غلامی خودتان تصور کنید. ولی من او نیستم.

من کی ام؟ من، راستش را بخواهید یک دختر خیلی معمولی ام. از قیافه ام شروع میکنم. چشمهایم معمولی است. ولی خوب است. بد نیست. دماغ خوبی دارم. مثل بقیه بچه ها پف نکرده است. پوستم گندمگون است. نه خیلی تیره نه خیلی روشن. لبهایم هم... خوب است. یعنی همینطوری است دیگر. لب است. قدم متوسط است، نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه. موهایم هم مشکی مشکی نیست. ولی رنگ هم ندارد. صاف صاف یا فرفری هم نیست. معمولی دیگر. چی بهش میگویند؟‌ آهان حالت دار.

خب. حالا حتما میخواهید بپرسید:‌ خانم خوشگل کلاس چندمی؟

این سوالتان کفر من را در می آورد. من که میدانم خوشگل نیستم. نمیتوانید یک جوری بپرسید که هشتاد نفر دیگر دور و برم سرشان را برنگردانند؟ چه میدانم مثلا بگویید خانم‌معمولی، یا خانم‌متوسط. نه به خدا ناراحت نمیشوم. اتفاقا کلی هم حال میکنم که منظورتان به خودم بوده. به خود خودم. که درست است معمولی هستم، ولی خودم هستم. نه هشتاد نفر دیگر.

خیل خب. میگویم. کلاس هشتمم. مدرسه؟‌ یک مدرسه معمولی. درسم؟ نه درسم معمولی نیست! در مورد این یکی حق تصمیم گیری داشتم و تصمیم گرفتم که هر جوری میشود معمولی نشود. قبلن ها درسم خوب بود. (دبستان که بودم.) ولی بعدش که باید درس میخواندی، دیدم خیلی سخت است. همه دارند درس میخوانند. تو اگر یک ذره کمتر بخوانی، میشوی یک شاگرد معمولی. منطقی نیست. پس تصمیم گرفتم درس نخوانم تا بشوم یک شاگرد بد. و شما میدانید که رقابت بین شاگرد بدها برای بد بودن اصلا سخت نیست.

آره. من یک دانش آموز بد هستم. ولی فکر میکنم برای پدر و مادرم دختر خوبی باشم. چون از من راضی هستند. البته تا قبل از این که درسم بد بشود خیلی راضی بودند. ولی الآن، ماهی یک بار که کارنامه ماهانه را میدهند، ما با هم دعوا داریم. بعدش که قول میدهم ماه بعد جبران کنم خوب میشود. ماه بعد هم یک روز است دیگر. بیست و نه روزش بچه خوبی هستم. آن یک روز هم بد. راضی ام.

مامان و بابایم را دوست دارم. البته نه از آن دوست داشتن های افسانه ای. یک وقتهایی دوست دارم بمیرند. ولی خب، بیشتر وقتها دوستشان دارم. مامان بابا اند دیگر. در حالت معمولی، آدم مامان بابایش را دوست دارد. خوبند!

و برادرم. تهران درس میخواند. پزشکی. فکر کن! پزشکی! چه حوصله ای دارد. دو سالی که او داشت برای کنکور درس میخواند، زندگی ما زهر ماری بیش نبود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. دو سال نشستیم توی خانه تا آقا کنکورشان را دادند و رفتند که دکتر شوند. هر چه باشد آقا محمد شاگرد ممتازِ مدرسه‌ی ممتاز بودند. افتخار خانواده و استان بودند. آینده روشن کشور بودند. رتبه کنکورشان هم دو رقمی شد. یادم نیست چند ولی یادم است که تا چند هفته دپرس بود. انتظار داشت در بدترین حالت پنج و شش و اینها بشود. خخخ!

یکی از معدود افتخاراتم، برادرم است. هر جا بحث هوش و استعداد و این چیزها میشود، یادآوری میکنم که برادر من شاگرد اول تیزهوشان بوده است. میدانید،‌ خیلی تلخ است که پیش خودشان فکر کنند این دختره عجب خنگول است. ولی این که فکر کنند خانواده اینها کلا خنگول اند، خیلی بدتر است. به خاطر همین من همیشه این ها را میگویم و اضافه میکنم: انگار ‌هر چی هوش بوده رفته تو محمد. به ما چیزی نرسیده! این حرف اگرچه باعث میشود دلشان برای تو بسوزد ولی حداقل فقط فاطمه را خنگول میبینند. نه کل خاندان غلامی را. از تلخی ماجرا کم نمیشود ولی آبرویم کمی حفظتر میشود.

حالا که من را شناختید، دیگر کم کم میتوانم بگویم که چرا شروع کردم به گفتن این حرفها.... چرا شروع کردم به گفتن این حرفها؟!

نمیدانم. من هیچ چیز آموزنده ای برای شما ندارم. بابایم هر وقت میبیند کتاب داستان دستم گرفته ام، میگوید برو یک چیز آموزنده بخوان. میگویم چشم. میروم ادامه اش را توی اتاق میخوانم.

هر وقت هم که ماموریتی رفت و به عنوان سوغاتی، یک کتابی برای ما گرفت، یا درباره جنگهای صلیبی بود، یا تاریخ پیدایش دایناسورها با تصاویر جذاب برای نوجوانهای کوشا. طفلکی ها خیلی سعی کردند من هم کوشا بشوم مثل محمد. ولی نشد دیگر. یک وقتهایی نمیشود.

بله. داشتم میگفتم که چرا اینها را مینویسم. راستش این نوشته ها مثل نامه خداحافظی میماند. من میخواهم بروم. کجا؟‌ خودم هم درست نمیدانم.   

خلاصه حرفهایم:‌ من یک دختر معمولی ام که میخواهم یک کار غیر معمولی بکنم.

خسته شدم. بقیه اش را بعدا میگویم! 

۹۷/۰۴/۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰
فاطمه غلامی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی