نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

نامه های آخر

هر کسی قبل از مردن یه حرفایی داره!

سلام
من یه دختر معمولی ام.
ولی تصمیم دارم یه کار غیر معمولی بکنم!
کامنت هایی که دارای محتوای بازدارنده باشن، به سرعت پاک میشن!
پس حواستونو جمع کنین!‌ فقط میتونین سوال بپرسین. فقققققط همین!
چون من هدفم اینه که به آدمای مثل خودم کمک کنم.
برو که رفتیم!

بایگانی

آخرین مطالب

دیشب که توی رخت خواب دراز کشیده بودم و نور سفید چراغ از توی کوچه به صورتم میتابید، داشتم فکر میکردم که بعد از مرگم، پدر و مادرم باید از چه چیز من یاد کنند؟ چه چیز من تا ابد ولشان نمیکند؟ خب اگر محمد یکهو بیفتد و زبانم لال بمیرد، کلی چیز هست که آنها میتوانند درباره اش صحبت کنند. درباره این که چقدر پرتلاش بود. چقدر درسخوان بود. چقدر خوش قلب بود. ( البته آنها اینطور فکر میکنند) چقدر میرفت خرید و دو تا دانه نان میگرفت و ما هزار بار قربان صدقه اش میرفتیم! وارد این بحث نشوم بهتر است. خلاصه که محمد یک عالمه ویژگی بارز برای پدر و مادرم دارد. اما من چطور؟ یک فاطمه غلامی معمولی. مثل همه فاطمه های غلامی معمولی. اصلا کسی به من نگاه نمیکند. اصلا کسی به من فکر نمیکند.

باید یک کار جالب قبل از مردنم انجام بدهم. یک کار خیلی مهم خیلی خوب. باید کاری کنم که پدر و مادرم در آن قسمت از مجلس عزاداری که همه درباره حیف بودن طرف حرف میزنند، حرفهای دهن پرکنی داشته باشند. آخر من در این مدت کوتاه چه طور اینهمه کار بکنم؟!

راستی، نگفتم؟ میخواهم روز تولدم کار را تمام کنم. تراژیک تر از این نمیشود. البته امسال هم مثل سالهای قبل بعید میدانم حتی تبریکی بهم بگویند. البته واقعا اگر یادشان بیندازم میگویند. بابا میگوید تولدت مبارک دخترم... به به.. به به... مامان که بغلم هم میکند. ولی خب خیلی زحمت میکشند! همه معنی تولد این است که بدون این که تو چیزی بگویی چند نفر آدم در آن روز به خصوص به تو فکر کرده اند و کارهایی برایت انجام داده اند.

در اینجا برادرم میگوید:‌ من که میگم باید از همون اول زنده به گورش میکردیم. نمیدانم این حرف را از کی یاد گرفته ولی روزی هزار بار میگوید و هیچ کس هم بهش نمیخندد اما باز ادامه میدهد. البته احتمالا دفعه اول که گفته است یک نفر به او خندیده است. هه. همه بچه خرخوان ها اینطوری هستند. خیال میکنند فرمول زندگی را پیدا میکنند و بعد همه جا میتوانند از آن استفاده کنند.

البته پارسال که رفته بود دانشگاه و مثلا دور بود و اینها، به گوشی مامانم اس ام اس داده بود که به فاطمه تبریک بگویید. این را هیچ وقت یادم نمیرود. از وقتی رفته تهران دارد کم کم آدم میشود. نمیدانم شاید امسال هم تبریک بگوید. ولی احتمالا تا ساعت ده یازده صبح که او بخواهد یادش بیاید، دیگر دیر شده است.

میدانید آدم باید دوراندیش باشد. به نظرم نصفه شب مردن خیلی باکلاس تر است نه؟‌ یا این که... نه میدانید دلم میخواهد قبل از مردنم راحت بخوابم. یک شب با آرامش. به امید این که فردا بالاخره رویایم را عملی میکنم. مثلا پنج و شش صبح بلند شوم و کار را تمام کنم. البته در مورد چگونگی کار ایده های جالبی روی کاغذ آورده ام که فعلا اینجا درباره اش حرف نمیزنم. میخواهم یک خورده درباره اختراع و اینها چیز یاد بگیرم تا ببینم چه میشود. اما درباره زبان کاملا مطمئنم: 23 دی ماه. صبح زود.

نمیدانم چه کاری میتوانم بکنم که مامان و بابایم همیشه توی ذهنشان بماند. شما اگر مامان و بابا بودید چه کاری حالتان را خوب میکرد؟ البته میدانید یک چیز دیگری هم این وسط هست. آن هم این که من دارم این کار را میکنم که یک جورهایی حال آنها بد شود. اما... الآن واقعیتش این است که این کارهای حال خوب کنک را هم میخواهم به همین خاطر انجام دهم که بعدش یادش بیفتند. و بیشتر... زجر بکشند. آره؟ نه واقعا. نه.. نه من فقط میخواهم دلشان به چند تا خاطره خوب از من خوش باشد. پیش خودشان فکر کنند لااقل چهارده پونزده سال بچه مان زندگی خوبی داشت و کارهای خوب میکرد ولی یکهو زد به سرش.

نمیدانم چه کاری. ولی میخواهم قبل از مرگم کارهای خوب بکنم.

 


فاطمه غلامی
۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

·    «وقتی قرص را خوردم پشیمان شدم.» این جمله‌ای است که حدود ٩٠‌درصد از کسانی که به دلیل مسمومیت با قرص برنج به بیمارستان آمده‌اند می‌گویند. اما فاصله این ندامت تا مرگ کمتر از چند ساعت است. قرص برنج پشیمانی ندارد. از گلویت که پایین می‌رود مثل طاعون وجودت را تسخیر می‌کند. تشنه‌ات می‌کند اما آشامیدن آب اثر آن را چند برابر و سرعت عملکردش را شدت می‌دهد. این‌که هوشیار باشی و رفته‌رفته مرگ تک‌تک اعضای بدنت را حس کنی دردناک‌ترین نوع مرگ است. ارگان‌های بدن یکی‌یکی می‌میرند و تو درحالی‌که چشمانت باز است برای آخرین لحظه‌های ماندن در این دنیا مبهوت تلاش اطرافیانت هستی. دکتر حسنیان پزشک بخش مسمومیت بیمارستان لقمان که از تشریح جزییات مرگ دردناک با قرص برنج خودداری کرد در گفت و گو با «شهروند» گفت: «اطلاع‌رسانی و تولید خبر در جراید گاهی نتیجه معکوس دارد و می‌تواند کسانی را که پتانسیل یا تصمیم به خودکشی دارند به انتخاب نوع روش آن ترغیب کند.»  مرگ بر اثر مصرف این قرص با توجه به دوز مصرف، چینی بودن قرص یا مقاومت بدن فرد مصرف‌کننده، ممکن است بین سه ساعت تا چند روز طول بکشد.

·  در بیمارستان لقمان تهران، مستقیم می‌رویم به بخش مسمومیت و مراقبت‌های ویژه؛ جایی که می‌گویند خیلی از افراد قربانی قرص برنج را به این بیمارستان می‌آورند. یکی از قربانیان این قرص مرگبار، خانمی میانسال است. بدنش متورم شده است و بوی بسیار بدی شبیه بوی ماهی گندیده از او متصاعد می‌شود.

یکی دیگر از قربانیان از درد به خود می‌پیچد و بلندبلند گریه می‌کند. مدام می‌گوید «غلط کردم»، «کمکم کنید»، «نمی‌خواهم بمیرم». پرستار رو به من می‌کند و می‌گوید: حتی یک مورد خودکشی با قرص برنج هم ندیده‌ام که فرد بعد از خودکشی از کرده خودش پشیمان نشده باشد.

             

اینها نتیجه مطالعات امروزم بود. در واقع به نتایج جدیدی رسیدم. نتایجی تلخ و ناامیدکننده. میدانید، خدا موقعی که داشته ما را می آفریده، داشته سعی میکرده یک چیز خوبی بیافریند دیگر. به خاطر همین هم ما را یک جور آفریده که هر جوری هست زنده بمانیم. این نتیجه ای هست که من گرفته ام! خسته نباشم!

به نظرم خدا خیلی بی فکری کرده که ما را هم مثل بقیه موجوداتش تصور کرده. فکر کرده مثلا ما هم مثل میمونها یا شیرها یا مورچه ها همش عین خر تلاش میکنیم تا زنده بمانیم و نمیریم. اصلا چرا باید خواسته باشیم بمیریم؟ شکار که هست. محل زندگی هم که هست. آب و آفتاب و هوا و... دیگر چه میخواهند این بندگان من؟

عین بابای من است. خدا را میگویم. بابایم وقتی عصبانی میشود میگوید چی میخواستی که نداری؟‌ هی مقایسه میکنی با بقیه؟ مردم نون ندارن بخورن اون وقت تو غصه میخوری که چرا جای باحال نمیریم. جای باحالم که ما نمیدونیم یعنی چی... اصلا تو...

بگذریم! فعلا کتاب خاطرات را میبیندیم و می آییم سراغ همین حالا. داشتم میگفتم. خیلی درباره انواع داروهای مسکن و اعصاب و سردرد خواندم. حتی دیدم که با استامینوفن خودکشی میکنند. ولی هیچ کدام راحت نیست. اتفاقا خیلی هم سخت است. اگر آتش گرفتن یک چیزی است که از بیرون هم مشخص است، قرص خوردن یک اتفاق درونی خیلی دردناک است. نه. نمیتوانم. نمیدانم آن سم کره ای که ملکه میخورد چی بود. اینقدر راحت نفسش بند آمد و مرد. پیدا نمیشود.

میدانید، داشتم فکر میکردم باید یک دستگاهی چیزی باشد برای کسانی که واقعا تصمیمشان را گرفته اند و میخواهند کار را یک سره کنند. یک چیز جمع و جور ساده که کار را راحت کند. گمانم میتوانم چیزی بسازم. اگر در بیاید شاید بعد از من هم شما بتوانید استفاده کنید! نمیدانم کجا میشود گذاشتش. احتمالا آن را منهدم خواهند کرد. ولی نمیدانم شاید هم اصلا برادرم آن را برای خودش برداشت. وای نکند یک روز خودش خواست آن را استفاده کند؟ ای بابا...

ولی من بیخیال نمیشوم. فعلا این تنها راهی است که دارم. باید فکر کنم ببینم چطور میتوانم دستگاه مربوطه را درست کنم.

ما برای زنده ماندن به چیزهای زیادی نیاز داریم. اگر حتی یکی از آنها نباشد، ما دیگر زنده نیستیم.

اگر یکی از اینها به ما نرسد...

اکسیژن

خون

آب

غذا

ما میمیریم. حالت دیگر هم این است که خواسته باشیم همه چیز را نابود کنیم. یعنی به جای نرساندن یکی از چیزهای ضروری، سمی چیزی به بدن برسانیم.

قرص

آتش زدن

شوک الکتریکی

حالا فکر کنید اگر همه اینها با هم ترکیب شود، در یک لحظه، به نظرم میتواند شدت و طول درد را کم کند. ولی بدی اش این است که من هیچ وقت در عمرم برای هیچ چیزی برنامه ریزی نکرده ام. در واقع همیشه برنامه ریزی شده ام. چه کار میتوانم کرد؟!

منتظرم مدرسه ها باز شود و با مشاورمان صحبت کنم. نه که بگویم چه کار میخواهم بکنم ها! نه! فقط میخواهم یک کمی بپرسم برای اختراع و ایده و اینها چه کار باید بکنم.


دلهره: از زبانم در رفت و یک چیزهایی به لیلا گفتم. او هم پیله کرد و من گفتم که وبلاگ درست کرده ام. اه. چقدر خنگم. چرا نمیفهمم کی باید چی را بگویم. آنقدر فکرم را درگیر کرده بود که هر چه میگفت از پشت عینک خودکشی باهاش صحبت میکردم. البته آدرس اینجا را ندادم و پیچاندم. یعنی ممکن است پیدا کند؟ نه... فاطمه غلامی توی اینترنت ریخته... میترسم... اگر همه چیز را برملا کند افتضاح میشود. افتضاح.


فاطمه غلامی
۱۵ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 نمیتوانم. نمیتوانم حرفهایم را بگویم. دارم عذاب میکشم. شما فکر میکنید که این بچه چه دلایل احمقانه ای دارد. ولی شما هیچی نمیفهمید. هیچی. امروز صبح، از کلاس زبان که آمدم خانه، نشستم پای لپ تاپ. دلم میخواست بنویسم اما هر چه نوشتم نشد. نمیتوانم بیان کنم.

میدانید، داشتم فکر میکردم چقدر احمقم. اگر پدر و مادر و برادرم بعد از مرگ به سراغ این نوشته ها بیایند، قطعا فکر میکنند که چه دلایل مسخره ای. چه دختر خنگی داشتیم ما. نه؟

نمیخواهم اینطور شود. میدانید، پدر و مادر من آدمهای ساده ای هستند. برادرم هم... نمیدانم او از وقتی رفته دانشگاه رفتارش عجیب و غریب شده و شاید حالا یک چیزهایی حالی اش باشد. ولی بعید است. آنها منظور من را از این اتفاق ها نمیفهمند.

آنها درک نمیکنند من چه میگویم. یا چرا عذاب میکشم. یا چرا درد دارم. آنها هیچ چیز نمیفهمند. شما چطور؟ نه هیچ کس نمیفهمد. بگذریم. قرارم روز اول با خودم این بود که برای خودم بنویسم. پس همینکار را ادامه میدهم.

من نویسنده زندگی خودم هستم! دلم میخواهد قصه ام جذاب تمام شود. اما برنامه چیدن برایش واقعا سخت است. همیشه وقتی میرویم باغ بهشت، تاریخ روی سنگ قبرها را نگاه میکنم. طلوع دل انگیز... غروب غم انگیز. نگاه میکنی میبینی یک سری عدد بیمزه کنار هم چیده شده اند. همیشه فکر میکردم کاش آدم میتوانست یک کمی برای این تصویر رقت انگیز که قرار است تا ابد از آدم به جا بماند کمی تصمیم بگیرد. مثلا طلوع دل انگیز:22/2/82 غروب غم انگیز: 28/2/88! البته این طفلی دیگر خیلی عمرش کوتاه شد. ولی در کل منظورم این است که یک چیزهایی از ما میماند که هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم. آدمهای معروف که خب کارهای معروفشان ازشان باقی میماند. ولی ما آدمهای معمولی، ازمان یک عکس میماند و یک سنگ قبر. همین. البته خانواده مان چند تا خاطره از ما دارند که احتمالا هر دفعه با آب و تاب بیشتر برای بقیه تعریفش میکنند. ولی خاطره ها کم کم عوض میشوند یا کم میشوند یا گم میشوند و آخرش میبینی چیزی از تو مانده که اصلا خودت نبودی. البته به احتمال زیاد بهتر از خودت است اما بالاخره تو نیست.

اما عکس...  و سنگ قبر. هیچ وقت عوض نمیشوند. درباره شعر روی سنگ واقعا هیچ ایده ای ندارم چون از شعر هیچی سر درنمی آورم. اما درباره تاریخش چرا. میخواهم یک تاریخ معنی دار باشد. مثلا روز نوجوان. یا دقیقتر. روز توجه به فرزندان نوجوان. روز جهانی فرق نگذاشتن بین فرزندان. حتی اگر یکی از آنها خیلی معمولی بود... اصلا روز جهانی آدمهای معمولی. اصلا یک روز معمولی مثل همه روزهای دیگر تقویم! نمیدانم. واقعا که چقدر نمیدانم!

البته یک چیز را خیلی خوب میدانم. عکس العمل اطرافیانم. این قسمت هیجان انگیز ترین بخش است. آنقدر تصورش کرده ام که نقش همه را از برم!

.... پدرم، بعد از چند روز سخت و پر از گریه زاری،‌ وقتی بالاخره خانه برای مدت کوتاهی خالی میشود،‌ می‌آید مینشیند روی کاناپه ی کنار اپن، پاهایش را دراز میکند، و مامان سینی چایی را میگذارد روی میز کنار دستش. می‌گوید: نمیفهمم... واقعا نمیفهمم... ما چی برای این دختر کم گذاشته بودیم؟ هر چی که میخواست براش فراهم کردیم... فقط یه دونه گوشی بود که... اونم گفته بودم میخرم...قرار بود تولد پونزده سالگیش...

بغضش میترکد و به مامان نگاه میکند که زودتر از او اشک روی گونه هایش جاری شده است.

حالا مامان. میگوید: همیشه بهش میگفتم حرفی داری بیا به خودم بزن. میگفتم با غریبه ها نمیخواد درد دل کنی به خودم بگو... همش میرفتم دم اتاقش براش میوه میبردم...  همیشه حواسم بهش بود. که چیکار میکنه کجا میره. خیلی بیشتر از محمد حواسم بهش بود چون بالاخره دختر بود... . در اینجا دماغش دراز میشود چون خودش هم میداند که فقط و فقط توی خیابان جلوی دزدها حواسش به من بوده!  و بقیه وقتها همش داشته سنگ محمد را به سینه میزده. بگذریم. در اینجا صدای هق هقش بلند میشود و بعد با همدیگر هی گریه...

فاطمه! هیچ میفهمی چی داری میگویی؟ چه آدم پستی هستی تو! چقدر... چقدر؟!

بگذار این یکی را هم تصور کنم. مامان زنگ زده است به محمد. پشت تلفن. محمد گوشی را قطع میکند و مینویسد: تو کتابخونم. زنگ میزنم. مامان دوباره زنگ میزند. محمد با عصبانیت گوشی را برمیدارد و می آید بیرون:‌ مامان جان چیه دوباره؟ حالا دیر میشه یه ساعت دیگه بگی؟ بعد که دهنش را میبندد صدای گریه ی مامان را میشنود.

-        مامان! چی شده؟‌ مامااااان... چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟

بعد مامان میگوید: فاطمه.... فاطمه...

-        فاطمه چیزیش شده؟

بعد مامان جیغ میزند و گوشی از دستش می افتد. گوشی قطع میشود. محمد با اضطراب به بابا زنگ میزند. بابا هم بعد از همین کارها بالاخره میگوید.

-        خواهرت... خودشو... خودشو کشت.

از اینجا به بعد اگر مثل فیلمها باشد...

دنیا دور سر محمد میچرخد. گوشی از دستش می افتد. چهره ی خواهرش با لبخندی معصومانه جلوی چشمش ظاهر میشود و صدای خنده های کودکانه او در سرش میپیچد.  زیر لب میگوید: دروغه.... دروغه... فریاد میزند: ‌دروغه غه غه هه هه ه ه ....

(این اکو بود!)

ولی خب مثل فیلمها نیست! برمیگردیم...

-... خودشو کشت.

محمد یک لحظه مکث میکند. پیش خودش فکر میکند: همین؟ منو اینهمه کشوندن بیرون... این دختره ی خل که معلوم بود آخر یه کاری دست خودش میده... ای بابا. برم برنامه امتحانامو نگا کنم ببینم اگه بینش روز خالی هست یه سری برم همدان ببینم چه خبره.

بعد برمیگردد به سمت کتابخانه ولی یکهو دلش یکجوری میشود. یعنی راستی راستی فاطمه خودش را کشت؟‌ دستی میکشد توی موهایش. عین بچه کوچولوها بغض میکند و لبش میلرزد. بعد آرام اشکش می آید پایین.

نه! این تیکه را جدی گفتم! محمد همیشه همینطوری است. اول میگوید به درک. اصلا مهم نیست. ولی کم کم حالی اش میشود که چه اتفاقی افتاده. اینطور چیزها برایش مثل مسئله های فیزیک و شیمی نیست که با یک نگاه بتواند حلش کند. یک خورده دیر میگیرد. ولی آخرش میگیرد.

درباره مامان و بابایم مطمئنم که دوستم دارند. ( زیاد نه. ولی بالاخره مادر پدرند.) ولی درباره برادرم، راستش مطمئن نیستم. واقعا من هیچ کاری برایش کرده ام که یادش بماند؟ دوست دارم بعد از مرگم چیز خوبی ازم بماند.

شاید خنده های من همیشه از سر لجبازی بوده و کوچکترین معصومیتی در آنها دیده نمی‌شود، شاید هیچ وقت از این خواهرهای مهربان گوگوری مگوری نبوده ام و راستش را بخواهید هر وقت که مامان نبوده، سعی داشتم که یک جوری سر به سر برادرم بگذارم، اما بالاخره حتما یک چیزهای خوبی دارم که او یادش بماند دیگر. نه؟

دارم فکر میکنم به آینده. همیشه برایم کلمه خسته کننده ای بود. و همچنین دلهره آور. یعنی چه خواهد شد؟ باید انتخاب رشته کنم؟‌ باید کنکور بدهم؟‌ باید با محمد مقایسه ام کنند؟

اما حالا، نه تنها خودم را از شر همه این فکرهای عذاب آور رها کرده ام، بلکه چیزهای خیلی جذاب تری جایشان گذاشته ام. حالا میتوانم آینده ام را ببینم. مثل آینه. تصورش کرده ام. بارها و بارها. و حالا میخواهم ثبتش کنم. یک روزی هم اجرایش میکنم!

به دوستهایم فکر میکنم. به لیلا و ریحانه سادات و نسترن. لابد نسترن خیلی گریه میکند. نسترن البته همیشه خیلی گریه میکند. معلمها چطور؟ مدیر و معاونها؟ لابد اولین کاری که میکنند یک سخنرانی طولانی سر صف است. که: غلامی؟ خاک تو سرش کند،‌ شما از این خیالها به سرتان نزندها!

یعنی آن معلم عربی نفرت انگیزمان هم برای من گریه خواهد کرد؟ لابد. سنگ که نیست. فقط عوضی است.

بگذریم. یک چیزهایی روی کاغذ نوشته ام که باید برایشان برنامه بریزم. یکی همین سنگ قبر، یکی هم این که چکار کنم تا عکس العملها همانی باشد که میخواهم. و البته خیلی چیزهای دیگر. کم کم برنامه هایم را میگویم. به نظرم دارم خوب پیش میروم. تا اینجا چیزهای خوبی برای خودم روشن شده است.

فاطمه غلامی
۱۲ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام عرض میشود! از یکی از همان مسافرتهای خسته کننده ای که گفتم برمیگردم. مشهد. نصف عمرمان را ما توی مشهد میگذرانیم. :/ بگذریم.

خب. برویم که بخش بعدی را شروع کنیم.

در این مدت اینترنت درست حسابی نداشتم. اما ایده ی مطالبی که قرار بود بنویسم را توی ذهنم مشخص کردم و هم اکنون میخواهم اجرا کنم! میدانید، همه این مقدمه ها را گفتم، که برسم به بحث شیرین خودمان. برنامه ریزی دقیق برای لحظه لحظه ی کارمان. نخندید! کاملا جدی هستم!

اگر یک سرچ ساده بکنید،‌ میبینید که روشهای گوناگونی برای کوتاه کردن دستمان از دنیا وجود دارد. اما من واقعا هیچ کدامشان را دوست ندارم. نمیدانم. واقعا دارم گیج میشوم. اینهمه بین روشهای مختلف گشتم اما انگار واقعا هیچ کدام از خودکش!‌ های تاریخ مثل من نبوده اند!

مثلا اسلحه گرم! عمرا! به فرض که من یک روز برم در مغازه و بگویم سلام آقا تفنگ میخوام. برای چی دخترم؟ میخوام خودمو بکشم. بفرما. بیست هزار تومن. مرسی. بعد هم بروم یک جای خلوت... مثلا ته پارک سر خیابان. و خودم را خلاص کنم. ولی خب... میترسم! گلوله! کجا بزنم آن وقت؟ مثل فیلمها توی حلقم؟! نه به خدا این دیگر نهایت زجر است. من نمیتوانم. :/

راه دیگر این است که بروم روی پشت بام و پرت شوم! یا بروم جلوی ماشین ها و هی ویراژ بدهند و هی فحش بدهند. اوه این که دیگر از همه بدتر است. آخرش هم نمی میرم اینطوری. مطمئنم. 

خودسوزی؟‌ خفگی در آب؟ نه. اینها تدریجی است. برش مچ دست هم همینطور. امیرکبیر بدبخت چه مدت طولانی ای خون ازش رفت تا مرد. سخت است دیگر. حداقل آدم در اوج باشد مثلا. مثل وقتی که یک نفر تا لحظه آخر به تو ضربه میزند و تو مقاومت میکنی. نه این که بنشینی تا نفست یا خونت یا آبت بدنت تمام شود و بمیری. این خیلی دردناک است. خیلی. هیچ کس با من دشمن هست؟‌ کاش یکی ترورم میکرد. آه که در این دنیای بزرگ یک دانه دشمن هم سهم ما نشد!

نه من نمیتوانم به این روشها تن بدهم. اگر آدم بگوید کم کم زجر میکشم تا بمیرم که خب چرا اصلا خودش را بکشد؟ کم کم زندگی میکند تا یک وقت بمیرد! من میخواهم در یک لحظه کار را تمام کنم. توی سریال دونگ یی یادم هست که وقتی ملکه ی خیانتکار را میخواستند بکشند، بهش یک کاسه سم دادند. خیلی خوشگل وسط جمعیت نشست، خاطراتش را مرور کرد، سم را خورد و مرد. بدون اینهمه رنج و عذاب. اصلا مگر مرگ به معنی رهایی نیست؟

نمیدانم. دوست دارید لحظه مرگتان چه شکلی باشید؟‌ سفید مثل گچ؟ ترکیده؟! پودر شده؟! به نظر من آدم باید وقتی که میمیرد خوشگل باشد. که بقیه زجر بکشند. خودخواهی میشود ؟ خوب بشود! اصلا آدم خودکشی میکند به خاطر خودخواهی اش دیگر. هیچ هم بد نیست. آدم نباید هیچ وقت خودش را فدا کند برای دیگران. من یک زندگی میانمایه مسخره را بگذرانم که مثلا دو تا آدم چهل پنجاه ساله خیالشان راحت باشد.. چرا؟! بیخود! 

من هیچ وقت رژ لب نمیزنم اما میخواهم لحظه آخر یک رژ لب قرمز زده باشم. از این خیس ها که مثل ریمل میماند. مامانم که ندارد باید بروم بخرم. واای از حالا در پوست خودم نمیگنجم! یک کمی، یک کوچولو ریمل هم میزنم که چشمهای بسته ام خوشگل تر بشوند. با سایه آبی؟! نه دیگر خیلی ضایع میشود. باید یک جوری آرایش کنم که خیلی ضایع نباشد. یک جوری که مامانم بگوید این دختر ما هم خوشگل بود و بهش نگفتیم ها! خخخ

ولی واقعا مانده ام که چه کار کنم. میدانم که دارید فکر میکنید:‌ترسیده. اصلا همه این کارهایش  مسخره بازی است. ولی من جدی ام. مصمم تر از هر وقت دیگر هستم. فقط خیلی سخت است. مردم فکر میکنند کاری ندارد که. تصمیم میگیری بمیری،‌و بعد میمیری. اصلا اهل دوراندیشی نیستند.

خب بعدش چطور؟‌ قبلش؟! چرا فقط آن لحظه را میبینید؟‌ من شیمی ام اصلا خوب نیست. نمیدانم چطور میشود... میخواهم یک سمی چیزی بسازم که هم خوشمزه باشد هم سرعت عملش بالا. لحظه رهایی باید شیرین ترین لحظه عمر آدم باشد. ولی نمیدانم. شاید اصلا نمیشود. 

خیلی گیجم بچه ها! اصلا نمیفهمم. تک تک روشها را خواندم و دیدم که هیچ کدام به درد من نمیخورد. همین الآن به شکل خیلی مسخره ای سرچ کردم سم خوشمزه!!

نوشت نمک و شکر و روغن سمهای خوشمزه ای هستند که ما هر روز میخوریم.. :/

یک فکر جدید به سرم زد! تدریجی اما شیرین! یوهو! فهمیدم!‌ اصلا این هفته هر چی آشغال پاشغال دم دستم آمد میخورم. یک طوری که اصلا به چاق شدن و زشت شدن و جوش زدن فکر نکنم. به نظرتان چقدر طول میکشد تا جواب بدهد؟‌ زیاد؟‌ حالا یک امتحانی میکنیم. برای کسی که میتواند تعداد فست فود های تمام عمرش را با دست بشمارد، مردن با غذا کار راحتی است. یک نفر هم گفتند صبح و ظهر و شب کله پاچه خورد و مرد. چه مسخره! به نظرم اگر همه را با هم امتحان کنم قظعا به نتیجه میرسم. فقط یک کمی فکر میخواهد. 

خب نتیجه چی شد؟

مرگ تدریجی خوشمزه، مکان خاصی هم ندارد. احتمالا بیمارستان... نه نه نه! نشد! من توی بیمارستان رژ لب خیس از کجا بیاورم؟‌ میخواهم همه چیز طبق برنامه خودم باشد. انگلیسی ام زیاد خوب نیست که توی سایت های خارجی بگردم. محض رضای خدا میشود یک نفر به من کمک کند؟‌ :(((

البته خودم هم بیکار نمینشینم! میگردم و یک روشی از خودم در میاورم. مشکل جامعه این است که اصلا یک سری آدمها را آدم حساب نمیکند. مثل چپ دستها. یا خودکش ها! اصلا هیچ راهنمای جامع و مانعی برایش وجود ندارد. به جز آن کتاب ژاپنی مسخره که گفتم. فعلا میروم اما بهتان قول میدهم که در چند روز آینده با یک روش خوب و یک خدمت بزرگ به بشریت برمیگردم. شما هم چیزی به ذهنتان میرسد بگویید.

میدانستم وبلاگ هم که بزنم هیچ کس سراغش نمی آید. خب یک نظر بگذارید محض رضای خدا هر چی به ذهنتان میرسد بگویید اشکال ندارد. چرت و پرت هم باشد مهم نیست بالاخره شاید من را به یک چیزی رساند. 

فکرهای خوبی توی سرم هست.

فعلا! 

فاطمه غلامی
۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

یک هفته پیش، بالاخره تصمیمم را گرفتم. مدت طولانی ای بود که درگیر بودم. نمیدانستم واقعا میتوانم یا نه. ولی از روزی که تصمیمم را گرفتم، حالم خیلی خوب است. احساس میکنم همه چیز توی دستان من است. فکر کن من! ‌منِ من! البته همه چیز که میگویم همه چیز هم نیست. خودم است! فکر کن، به خاطر این که خودت توی دست خودت باشی اینهمه ذوق کنی!

(زندگی آدم که دست خودش نیست. لااقل مردنش را در دست بگیرد.)

خب. چرا این تصمیم را گرفتم؟‌

میدانید، این که اگر من، پارسال این کار را میکردم، یا مثلا سال آینده همین موقع، هیچ چیز، هیچ چیز هیچ فرقی نمیکرد. جز این که اگر بگذارم سال نهم هم تمام شود، آن وقت میگویند: دختره با سیکل از دنیا رفت! تنها فرقش همین است. زندگی من همیشه همین بوده. اصلا نمیدانم خدا،‌ که مثلا دارد همه چیز را برنامه ریزی و مدیریت میکند، چرا اصلا یادش رفته که یک اتفاقی برای من بیاندازاند؟! نه این که بگویم حتما اتفاق خوب. نه دیگر اینقدر هم پرتوقع نیستم. حد و اندازه خودم را میدانم! فقط یک اتفاق. حتی کوچک. یک چیزی که تا به حال اتفاق نیفتاده باشد.

مشکل شما این است که فکر میکنید آدم برای این که خودکشی کند، حتما باید شکست عشقی خورده باشد. یا رتبه کنکورش افتضاح شده باشد. یا مامان بابایش دوستش نداشته باشند. خب اینها درست. ولی یک حالت دیگر هم هست:‌ این که هیچ کدام از این اتفاق ها نیفتاده باشد. اصلا هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. اصلا تا همین حالا که برایتان گفتم، حوصله تان سر نرفت؟ من چهارده سال است دارم این اوضاع را زندگی میکنم. چهارده سال.

 هیجان انگیز ترین اتفاق زندگی من، کنکور محمد بود. دو سال کسل کننده کل خانه روی سایلنت بود و من لحظه شماری میکردم برای روزی که کنکور تمام شود و زندگیمان به حالت قبلش برگردد! این دیگر ته هیجان من بود!

روزی که محمد کنکورش را داد، بابا بعد از دو سال تصمیم گرفت ما را مسافرت ببرد. همان روز شال و کلاه کردیم و به اتفاق آقامحمد که به آغوش خانواده برگشته بود و مامان قربان صدقه اش میرفت، رفتیم سفر. ولی خب... سفر رفتن ما!

بگذارید ماجرای تمام سفرهایی که در طول عمرم رفته ام را برایتان تعریف کنم. اولین روزی که از خواب بیدار میشویم، بعد از خوردن صبحانه توی مهمانسرای اداره می رویم بازار. مادرم تا ظهر خرید میکند و من هم باید خودم را خیلی مشتاق نشان دهم. آخر من نمی دانم، چه چیزی توی پاساژ تبریز پیدا میشود که توی همدان نمیشود؟‌ ولی خب. مامان که توی گوشش نمیرود. فکر میکند مثلا سه جین جوراب پارازین توی شهر خودمان پیدا نمیشود. خب این هم تفریح او است دیگر. من هم چیزی نمیگویم. حداقل او حالش را بکند.

بعد توی یک رستوران، غذا میخوریم. البته میدانید که. غذا نمیتواند شنیسل یا خوراک میگو یا از این چیزها باشد. چون معلوم نیست چقدر آشغال تویش میریزند. فقط میتوانیم بین جوجه و کباب انتخاب کنیم. البته بهتر است کباب لقمه یا برگ بگیریم چون توی چرخ گوشت نمی رود و هزار جور آشغال تویش نیست.

بگذریم که کباب های اینطوری آنقدر سفت اند که از یک سیخ گنده من فقط دو تایش را میتوانم بخورم.

بعد برمیگردیم به مهمان سرا. در این قسمت من و محمد میخواهیم درباره رستورانی که رفتیم یا آدمهای مسخره ای که دیدیم حرف بزنیم. ولی مامان و بابا میگویند: ‌هیسسسس! البته فقط یکی از این س ها مال بابا است. بقیه اش را مامان میگوید. چون شدیدا روی خواب بابا حساس است و معتقد است که بابا اگر خوب نخوابد بدخلق و عصبانی میشود. مثل بچه کوچولوها!

من و محمد میدانیم که این قضیه شوخی بردار نیست. پس ما که خوابمان نمی آید، دهنمان را میبندیم و سعی میکنیم به کار دیگری سرگرم شویم. محمد گوشی اش را برمیدارد و من که گوشی ندارم به سراغ کتابهایم میروم. اما مامان، که گوشی برایش عادی است،‌ با دیدن کتاب شاخک هایش فعال میشوند و سریع میرود توی فاز درس و مدرسه.  «تو که داری کتاب میخوانی، چرا یک چیز به دردبخور نمیخوانی؟» حالا بیا و درستش کن.

بله. شب میشود و من که خوابم نمی آید اما هیچ کار دیگری هم نمی توانم بکنم، و با غلت زدن توی رخت خواب خسته تر شده ام، باید بلند شوم و در مراسم نوشیدن چای شرکت کنم. البته دوست ندارم ولی خب. رسم خانه ما این است که بعد از ساعت خواب، ساعت چای میرسد. همه باید چای بنوشند تا سرحال شوند.

 البته اگر محمد کافی میکسی چیزی توی کیفش داشته باشد، میتوانیم قایمکی برای خودمان توی لیوان های غیر شیشه ای بریزیم. (مامان نباید ببیند. البته نه این که دعوا کند ولی اینقدر ریز ریز درباره بچه های این دور زمانه و آن دور زمانه سخنرانی میکند که حوصله آدم را سر میبرد.)

بعد میرویم و در موزه های کسل کننده گشتی میزنیم. البته من و محمد بیشتر از این که عروسکهایی که لباس محلی پوشیده اند یا سنگ های تکه پاره یا نوشته های بیخاصیت را نگاه کنیم، به مردمی که می آیند توی موزه و سلفی میگیرند نگاه میکنیم و میخندیم.

بابا هم دستش را میگذارد زیر شکم گرد و خوش فرمش و به مامان که نگران است من و محمد گم شویم میگوید:‌ نگاه کن خانم. چه تمدنی داشتیم ما. این مهندسای امروزی مدرک گرا، کدومشون میتونن چنین اختراعات ارزنده ای داشته باشن؟

 و مامان تایید میکند. مثل همه حرفهای دیگر بابا که مامان تایید میکند. و تازه جالب اینجاست که بابا هر دفعه که مامان حرفش را تایید میکند ذوق میکند! حالا چرا نمیفهمد که مامان اصلا حرفهایش را گوش نمیدهد، ... نمیدانم.

وقتی بالاخره به خیابان راه پیدا کردیم، تنها اتفاق هیجان انگیز این است که سر راه،‌ من و محمد عقبتر از مامان و بابا راه میرویم و برای خودمان بستنی ای چیزی میخریم و میخوریم. البته نه این که فکر کنید من و محمد خیلی با هم رفیقیم ها. نه بابا! تا همین سه چهار سال پیش به طور مدادم در حال کتک کاری بودیم. قضیه این است که مامان محمد را میفرستد کنار من راه برود که یک وقت کسی من را ندزدد. و به این شکل من مجبور میشوم اخلاق مزخرف این بچه خرخوان خنگول را تحمل کنم. میدانید، احساس میکنم محمد هیچی، یعنی مطلقا هیچی حالیش نیست. اصلا آدم فکر میکند دارد با بچه کوچولوها حرف میزند. هر چیزی را باید صد بار برایش باز کنی،‌ آخرش هم میگوید داری چرت و پرت میگویی. دقت کنید که مشکل از نفهمی آقا نیست. من چرت و پرت میگویم!

بله. شب میشود و دوباره میرویم توی یکی از رستوران ها و دوباره کباب یا جوجه میخوریم یا اینکه اگر من و محمد زیادی هله هوله خورده باشیم، میرویم توی هتل و یک راست مسواک میزنیم و میخوابیم. تمام شد.

نمیدانم واقعا بقیه مردم چه کار میکنند. دیگر نهایت تفاوت توی شمال رفتن است. آنجا به جای پاساژ، هر روزمان را کنار دریا میگذرانیم. ولی من که نمیتوانم زیاد بروم توی آب. مامان خوشش نمی آید. هیچ وقت هم نمی آید برویم قسمت خانمها. میگوید ما که بی حیا نیستیم. فکر کن... بی حیا!

خلاصه که این هم از سفر رفتن ما.

یک وقتهایی سوالات خیلی سختی برایم پیش می آید. چرا بین اینهمه بچه ای که توی هفت هشت سالگی سرطان میگیرند، من نباید باشم؟ چه فرقی با آنها دارم؟‌چرا وقتی کل ایران روی گسل قرار دارد و تا حالا اینهمه زلزله تویش آمده، یکدانه اش نباید توی همدان باشد؟ نمیگویم کاش همه خانواده ام میمردند، ولی خانه مان که خراب میشد. لااقل یک خبرنگار می آمد و به عنوان یک بی خانمان با من مصاحبه میکرد. من هم گریه میکردم و میگفتم:‌ دست عروسکم توی خونه جا مونده. نمیذارن برم برش دارم. و آن وقت عکسم را با عروسک بی دست میزدند روی یک روزنامه معروف و همه کشور من را میدیدند و میگفتند: آخی. چه دختر بیچاره ای. هیچ کس شرایط این طفلی ها را درک نمیکند.

در اینجا، من لبخندی موزیانه میزدم و میگویم: چقدر غیرمعمولی!

لابد میگوید خب. بعد؟ همین دیگر. کافی نبود؟‌ به نظر من که زیادی هم بود. بالاخره من دو سال روی تصمیمم فکر کرده ام. و الآن که پانزده سالگی ام دارد تمام میشود، کاملا به خودم و تصمیمی که گرفته ام مطمئن هستم. فقط مسئله این است که قضیه به این سادگی ها که آدم فکر میکند نیست. باید حسابی برایش برنامه بریزم. کِی؟‌ کجا؟ و از همه مهمتر:‌ چطور؟

 

 

فاطمه غلامی
۱۲ تیر ۹۷ ، ۱۷:۴۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ نظر

سلام. اسم من یاسمن است! خخ نه دروغ گفتم. اسمم پریا است... یا اسمم شادی است؟ فرق میکند اسمم کی باشد؟ خب، اسم هر کی هر چی باشد همان می شود دیگر. یعنی اگر به کسی بگویی مریم،‌ میشود مریم. مثلا وقتی غمگین میشود، میشود یک مریم غمگین. نه مثلا یک مینای غمگین. اینطوری نیست که وقتی مادر بچه می رود سونوگرافی، بهش بگویند بچه دختر است، اسمش هم نگار است. یا اسمش مریم است. یا ای بابا. اسمش قابل تشخیص نیست!

نه. آنها اسم نگار را انتخاب میکنند و روی بچه میگذارند. آن وقت بچه میشود نگار. نه هیچ چیز دیگری. به همین راحتی.

بگذریم. راستش را بخواهید اسم من فاطمه است. مثل همه فاطمه های دیگر. ولی خب خودم فاطمه نیستم. بله میدانم دارم حرف خودم را نقض میکنم. ولی خب همینطوری است دیگر. بعضی وقتها هم نمیشود. بعضی وقتها مامان بابا آنقدر احمقند که نمیفهمند این بچه هیچ چیزش شبیه فاطمه نیست. آن وقت آن بچه سعی میکند همه عمرش فاطمه باشد. اما نمیتواند. بعد از خودش تعجب میکند که چرا آن چیزی که باید باشد، ‌یعنی فکر میکند هست، نیست.

بگذریم. از اسمم بدم می آید. به خدا مثل مامانم شروع نکنید. من میدانم آن کسی که اسمش فاطمه بوده،‌ آدم خوبی بوده. ولی خب من که مثل او نیستم. من شاید یک مدل دیگری باشم. که شاید بد هم نباشد. ولی به هر حال، من فاطمه نیستم.

نه این که واقعا فاطمه زشت باشدها، ولی میدانید چیست، همه عمرم وقتی کسی صدا زده فاطمه، هشتاد نفر دیگر سرشان را برگردانده اند. این است که به جز وقتهایی که توی خانه خودمان هستم و مهمان نداریم، وقتی کسی صدا میزند فاطمه، من سرم را برنمیگردانم. صبر میکنم تا ببینم کسی میگوید: ‌آهاااای فاطمه با توام ها! آن وقت نگاهی میکنم تا ببینم آیا با من بوده یا نه. البته جالب است در بیشتر مواقع به این مرحله نمیرسد. و همیشه فاطمه هایی قبل از من بوده اند که سرشان را برگردانده اند و طرف هم دقیقا با همان ها کار داشته است. اصلا یک سری آدمها هستند که هیچ وقت وقتی سرشان را برمیگردانند، کسی نمیگوید با تو نبودم. حتی اگر اسمشان فاطمه باشد، از بین هشتاد تا فاطمه، کسی که باهاش کار دارند، همیشه خود آنها هستند. چرا؟ نمیدانم.

این توضیح نسبتا طولانی را دادم که بفهمید من فاطمه نیستم. هر جا هم که میگویم فاطمه مجبورم بگویم. چون اسم دیگری رویم نگذاشته اند.

اینها را گفتم که بگویم، همه زندگی من مثل اسمم است. فاطمه غلامی. به همین راحتی. به همین بیمزگی. همین الآن، مطمئنم که قیافه یکی از بچه های ننر دبستانتان آمد توی ذهنتان. لابد میخواهید تا آخر من را شکل او تصور کنید. ولی نه. به خدا من آن شکلی نیستم. من میتوانستم مهدخت خسروشاهی باشم. ولی فقط فاطمه غلامی ام. چرا؟‌ به خاطر این که  اجدادم، نه تنها اصل و نسبشان به هیچ آدم مهمی برنمیگردد بلکه در انتخاب اسم هم هیچ خلاقیتی به خرج نداده اند.

خب. هر جور دوست دارید. من را شکل همان فاطمه غلامی خودتان تصور کنید. ولی من او نیستم.

من کی ام؟ من، راستش را بخواهید یک دختر خیلی معمولی ام. از قیافه ام شروع میکنم. چشمهایم معمولی است. ولی خوب است. بد نیست. دماغ خوبی دارم. مثل بقیه بچه ها پف نکرده است. پوستم گندمگون است. نه خیلی تیره نه خیلی روشن. لبهایم هم... خوب است. یعنی همینطوری است دیگر. لب است. قدم متوسط است، نه خیلی بلند نه خیلی کوتاه. موهایم هم مشکی مشکی نیست. ولی رنگ هم ندارد. صاف صاف یا فرفری هم نیست. معمولی دیگر. چی بهش میگویند؟‌ آهان حالت دار.

خب. حالا حتما میخواهید بپرسید:‌ خانم خوشگل کلاس چندمی؟

این سوالتان کفر من را در می آورد. من که میدانم خوشگل نیستم. نمیتوانید یک جوری بپرسید که هشتاد نفر دیگر دور و برم سرشان را برنگردانند؟ چه میدانم مثلا بگویید خانم‌معمولی، یا خانم‌متوسط. نه به خدا ناراحت نمیشوم. اتفاقا کلی هم حال میکنم که منظورتان به خودم بوده. به خود خودم. که درست است معمولی هستم، ولی خودم هستم. نه هشتاد نفر دیگر.

خیل خب. میگویم. کلاس هشتمم. مدرسه؟‌ یک مدرسه معمولی. درسم؟ نه درسم معمولی نیست! در مورد این یکی حق تصمیم گیری داشتم و تصمیم گرفتم که هر جوری میشود معمولی نشود. قبلن ها درسم خوب بود. (دبستان که بودم.) ولی بعدش که باید درس میخواندی، دیدم خیلی سخت است. همه دارند درس میخوانند. تو اگر یک ذره کمتر بخوانی، میشوی یک شاگرد معمولی. منطقی نیست. پس تصمیم گرفتم درس نخوانم تا بشوم یک شاگرد بد. و شما میدانید که رقابت بین شاگرد بدها برای بد بودن اصلا سخت نیست.

آره. من یک دانش آموز بد هستم. ولی فکر میکنم برای پدر و مادرم دختر خوبی باشم. چون از من راضی هستند. البته تا قبل از این که درسم بد بشود خیلی راضی بودند. ولی الآن، ماهی یک بار که کارنامه ماهانه را میدهند، ما با هم دعوا داریم. بعدش که قول میدهم ماه بعد جبران کنم خوب میشود. ماه بعد هم یک روز است دیگر. بیست و نه روزش بچه خوبی هستم. آن یک روز هم بد. راضی ام.

مامان و بابایم را دوست دارم. البته نه از آن دوست داشتن های افسانه ای. یک وقتهایی دوست دارم بمیرند. ولی خب، بیشتر وقتها دوستشان دارم. مامان بابا اند دیگر. در حالت معمولی، آدم مامان بابایش را دوست دارد. خوبند!

و برادرم. تهران درس میخواند. پزشکی. فکر کن! پزشکی! چه حوصله ای دارد. دو سالی که او داشت برای کنکور درس میخواند، زندگی ما زهر ماری بیش نبود. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. دو سال نشستیم توی خانه تا آقا کنکورشان را دادند و رفتند که دکتر شوند. هر چه باشد آقا محمد شاگرد ممتازِ مدرسه‌ی ممتاز بودند. افتخار خانواده و استان بودند. آینده روشن کشور بودند. رتبه کنکورشان هم دو رقمی شد. یادم نیست چند ولی یادم است که تا چند هفته دپرس بود. انتظار داشت در بدترین حالت پنج و شش و اینها بشود. خخخ!

یکی از معدود افتخاراتم، برادرم است. هر جا بحث هوش و استعداد و این چیزها میشود، یادآوری میکنم که برادر من شاگرد اول تیزهوشان بوده است. میدانید،‌ خیلی تلخ است که پیش خودشان فکر کنند این دختره عجب خنگول است. ولی این که فکر کنند خانواده اینها کلا خنگول اند، خیلی بدتر است. به خاطر همین من همیشه این ها را میگویم و اضافه میکنم: انگار ‌هر چی هوش بوده رفته تو محمد. به ما چیزی نرسیده! این حرف اگرچه باعث میشود دلشان برای تو بسوزد ولی حداقل فقط فاطمه را خنگول میبینند. نه کل خاندان غلامی را. از تلخی ماجرا کم نمیشود ولی آبرویم کمی حفظتر میشود.

حالا که من را شناختید، دیگر کم کم میتوانم بگویم که چرا شروع کردم به گفتن این حرفها.... چرا شروع کردم به گفتن این حرفها؟!

نمیدانم. من هیچ چیز آموزنده ای برای شما ندارم. بابایم هر وقت میبیند کتاب داستان دستم گرفته ام، میگوید برو یک چیز آموزنده بخوان. میگویم چشم. میروم ادامه اش را توی اتاق میخوانم.

هر وقت هم که ماموریتی رفت و به عنوان سوغاتی، یک کتابی برای ما گرفت، یا درباره جنگهای صلیبی بود، یا تاریخ پیدایش دایناسورها با تصاویر جذاب برای نوجوانهای کوشا. طفلکی ها خیلی سعی کردند من هم کوشا بشوم مثل محمد. ولی نشد دیگر. یک وقتهایی نمیشود.

بله. داشتم میگفتم که چرا اینها را مینویسم. راستش این نوشته ها مثل نامه خداحافظی میماند. من میخواهم بروم. کجا؟‌ خودم هم درست نمیدانم.   

خلاصه حرفهایم:‌ من یک دختر معمولی ام که میخواهم یک کار غیر معمولی بکنم.

خسته شدم. بقیه اش را بعدا میگویم! 

فاطمه غلامی
۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۸:۰۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر