نمیتوانم. نمیتوانم حرفهایم را بگویم.
دارم عذاب میکشم. شما فکر میکنید که این بچه چه دلایل احمقانه ای دارد. ولی شما
هیچی نمیفهمید. هیچی. امروز صبح، از کلاس زبان که آمدم خانه،
نشستم پای لپ تاپ. دلم میخواست بنویسم اما هر چه نوشتم نشد. نمیتوانم بیان کنم.
میدانید، داشتم فکر میکردم چقدر
احمقم. اگر پدر و مادر و برادرم بعد از مرگ به سراغ این نوشته ها بیایند، قطعا فکر
میکنند که چه دلایل مسخره ای. چه دختر خنگی داشتیم ما. نه؟
نمیخواهم اینطور شود. میدانید، پدر و
مادر من آدمهای ساده ای هستند. برادرم هم... نمیدانم او از وقتی رفته دانشگاه
رفتارش عجیب و غریب شده و شاید حالا یک چیزهایی حالی اش باشد. ولی بعید است. آنها
منظور من را از این اتفاق ها نمیفهمند.
آنها درک نمیکنند من چه میگویم. یا
چرا عذاب میکشم. یا چرا درد دارم. آنها هیچ چیز نمیفهمند. شما چطور؟ نه هیچ کس
نمیفهمد. بگذریم. قرارم روز اول با خودم این بود که برای خودم بنویسم. پس همینکار
را ادامه میدهم.
من نویسنده زندگی خودم هستم! دلم
میخواهد قصه ام جذاب تمام شود. اما برنامه چیدن برایش واقعا سخت است. همیشه وقتی
میرویم باغ بهشت، تاریخ روی سنگ قبرها را نگاه میکنم. طلوع دل انگیز... غروب غم
انگیز. نگاه میکنی میبینی یک سری عدد بیمزه کنار هم چیده شده اند. همیشه فکر
میکردم کاش آدم میتوانست یک کمی برای این تصویر رقت انگیز که قرار است تا ابد از
آدم به جا بماند کمی تصمیم بگیرد. مثلا طلوع دل انگیز:22/2/82 غروب غم انگیز:
28/2/88! البته این طفلی دیگر خیلی عمرش کوتاه شد.
ولی در کل منظورم این است که یک چیزهایی از ما میماند که هیچ وقت بهش فکر نمیکنیم.
آدمهای معروف که خب کارهای معروفشان ازشان باقی میماند. ولی ما آدمهای معمولی،
ازمان یک عکس میماند و یک سنگ قبر. همین. البته خانواده مان چند تا خاطره از ما
دارند که احتمالا هر دفعه با آب و تاب بیشتر برای بقیه تعریفش میکنند. ولی خاطره
ها کم کم عوض میشوند یا کم میشوند یا گم میشوند و آخرش میبینی چیزی از تو مانده که
اصلا خودت نبودی. البته به احتمال زیاد بهتر از خودت است اما بالاخره تو نیست.
اما عکس... و سنگ قبر. هیچ وقت عوض نمیشوند. درباره شعر روی
سنگ واقعا هیچ ایده ای ندارم چون از شعر هیچی سر درنمی آورم. اما درباره تاریخش
چرا. میخواهم یک تاریخ معنی دار باشد. مثلا روز نوجوان. یا دقیقتر. روز توجه به
فرزندان نوجوان. روز جهانی فرق نگذاشتن بین فرزندان. حتی اگر یکی از آنها خیلی
معمولی بود... اصلا روز جهانی آدمهای معمولی. اصلا یک روز معمولی مثل همه روزهای دیگر
تقویم! نمیدانم. واقعا که چقدر نمیدانم!
البته یک چیز را خیلی خوب میدانم. عکس
العمل اطرافیانم. این قسمت هیجان انگیز ترین بخش است. آنقدر تصورش کرده ام که نقش
همه را از برم!
.... پدرم، بعد از چند روز سخت و پر
از گریه زاری، وقتی بالاخره خانه برای مدت کوتاهی خالی میشود، میآید مینشیند
روی کاناپه ی کنار اپن، پاهایش را دراز میکند، و مامان سینی چایی را میگذارد روی
میز کنار دستش. میگوید: نمیفهمم... واقعا نمیفهمم... ما چی برای این دختر کم
گذاشته بودیم؟ هر چی که میخواست براش فراهم کردیم... فقط یه دونه گوشی بود که...
اونم گفته بودم میخرم...قرار بود تولد پونزده سالگیش...
بغضش میترکد و به مامان نگاه میکند که
زودتر از او اشک روی گونه هایش جاری شده است.
حالا مامان. میگوید: همیشه بهش میگفتم
حرفی داری بیا به خودم بزن. میگفتم با غریبه ها نمیخواد درد دل کنی به خودم بگو...
همش میرفتم دم اتاقش براش میوه میبردم... همیشه حواسم بهش بود. که چیکار میکنه کجا میره.
خیلی بیشتر از محمد حواسم بهش بود چون بالاخره دختر بود... . در اینجا دماغش دراز
میشود چون خودش هم میداند که فقط و فقط توی خیابان جلوی دزدها حواسش به من بوده! و بقیه وقتها همش داشته سنگ محمد را به سینه
میزده. بگذریم. در اینجا صدای هق هقش بلند میشود و بعد با همدیگر هی گریه...
فاطمه! هیچ میفهمی چی داری میگویی؟ چه
آدم پستی هستی تو! چقدر... چقدر؟!
بگذار این یکی را هم تصور کنم. مامان
زنگ زده است به محمد. پشت تلفن. محمد گوشی را قطع میکند و مینویسد: تو کتابخونم.
زنگ میزنم. مامان دوباره زنگ میزند. محمد با عصبانیت گوشی را برمیدارد و می آید
بیرون: مامان جان چیه دوباره؟ حالا دیر میشه یه ساعت دیگه بگی؟ بعد که دهنش را
میبندد صدای گریه ی مامان را میشنود.
-
مامان!
چی شده؟ مامااااان... چرا گریه میکنی؟ اتفاقی افتاده؟
بعد مامان میگوید: فاطمه.... فاطمه...
-
فاطمه
چیزیش شده؟
بعد مامان جیغ میزند و گوشی از دستش
می افتد. گوشی قطع میشود. محمد با اضطراب به بابا زنگ میزند. بابا هم بعد از همین
کارها بالاخره میگوید.
-
خواهرت...
خودشو... خودشو کشت.
از اینجا به بعد اگر مثل فیلمها باشد...
دنیا دور سر محمد میچرخد. گوشی از
دستش می افتد. چهره ی خواهرش با لبخندی معصومانه جلوی چشمش ظاهر میشود و صدای خنده
های کودکانه او در سرش میپیچد. زیر لب
میگوید: دروغه.... دروغه... فریاد میزند: دروغه غه غه هه هه ه ه ....
(این اکو بود!)
ولی خب مثل فیلمها نیست! برمیگردیم...
-... خودشو کشت.
محمد یک لحظه مکث میکند. پیش خودش فکر
میکند: همین؟ منو اینهمه کشوندن بیرون... این دختره ی خل که معلوم بود آخر یه کاری
دست خودش میده... ای بابا. برم برنامه امتحانامو نگا کنم ببینم اگه بینش روز خالی
هست یه سری برم همدان ببینم چه خبره.
بعد برمیگردد به سمت کتابخانه ولی
یکهو دلش یکجوری میشود. یعنی راستی راستی فاطمه خودش را کشت؟ دستی میکشد توی موهایش.
عین بچه کوچولوها بغض میکند و لبش میلرزد. بعد آرام اشکش می آید پایین.
نه! این تیکه را جدی گفتم! محمد همیشه
همینطوری است. اول میگوید به درک. اصلا مهم نیست. ولی کم کم حالی اش میشود که چه
اتفاقی افتاده. اینطور چیزها برایش مثل مسئله های فیزیک و شیمی نیست که با یک نگاه
بتواند حلش کند. یک خورده دیر میگیرد. ولی آخرش میگیرد.
درباره
مامان و بابایم مطمئنم که دوستم دارند. ( زیاد نه. ولی بالاخره مادر پدرند.) ولی درباره
برادرم، راستش مطمئن نیستم. واقعا من هیچ کاری برایش کرده ام که یادش بماند؟ دوست
دارم بعد از مرگم چیز خوبی ازم بماند.
شاید
خنده های من همیشه از سر لجبازی بوده و کوچکترین معصومیتی در آنها دیده نمیشود،
شاید هیچ وقت از این خواهرهای مهربان گوگوری مگوری نبوده ام و راستش را بخواهید هر
وقت که مامان نبوده، سعی داشتم که یک جوری سر به سر برادرم بگذارم، اما بالاخره
حتما یک چیزهای خوبی دارم که او یادش بماند دیگر. نه؟
دارم فکر میکنم به آینده. همیشه برایم
کلمه خسته کننده ای بود. و همچنین دلهره آور. یعنی چه خواهد شد؟ باید انتخاب رشته
کنم؟ باید کنکور بدهم؟ باید با محمد مقایسه ام کنند؟
اما حالا، نه تنها خودم را از شر همه
این فکرهای عذاب آور رها کرده ام، بلکه چیزهای خیلی جذاب تری جایشان گذاشته ام. حالا
میتوانم آینده ام را ببینم. مثل آینه. تصورش کرده ام. بارها و بارها. و حالا
میخواهم ثبتش کنم. یک روزی هم اجرایش میکنم!
به دوستهایم فکر میکنم. به لیلا و ریحانه
سادات و نسترن. لابد نسترن خیلی گریه میکند. نسترن البته همیشه خیلی گریه میکند. معلمها
چطور؟ مدیر و معاونها؟ لابد اولین کاری که میکنند یک سخنرانی طولانی سر صف است. که:
غلامی؟ خاک تو سرش کند، شما از این خیالها به سرتان نزندها!
یعنی آن معلم عربی نفرت انگیزمان هم
برای من گریه خواهد کرد؟ لابد. سنگ که نیست. فقط عوضی است.
بگذریم. یک چیزهایی روی کاغذ نوشته ام
که باید برایشان برنامه بریزم. یکی همین سنگ قبر، یکی هم این که چکار کنم تا عکس
العملها همانی باشد که میخواهم. و البته خیلی چیزهای دیگر. کم کم برنامه هایم را
میگویم. به نظرم دارم خوب پیش میروم. تا اینجا چیزهای خوبی برای خودم روشن شده
است.